روزهای خاص پیدایش تو

فقط واسه گپ زدن با فندقم(2)

1397/5/17 12:26
نویسنده : سمیرا
361 بازدید
اشتراک گذاری

به وقت ۱۷ امرداد ۹۷ ساعت ۱۱:۴۷ صبح

 

سلااااااااااام فندقم سلااااام نفسم سلااااام عشقم

الان که دارم واست مینویسم خونه مادرجون اینام مثل همیشه😄و توی اتاق مهمان سکنی گزیدبم دوتایی😘واسه مادرجون خیلی دعا کن این مدت واقعا سر این قر و فرهای مامان و حال و هوای متغیرش بنده خدا واقعا صبوری کرد.

تنها کسی که واقعا حال این روزهامو درک میکنه چون خودشم مثل مامان بوده وقتی مامان تو شکمش بوده😊

امروز چهارشنبه است و بابایی انشاالله میاد و کلی برنامه دارم برم چیز میز بخرم، کتاباسم،نخ گلدوزی واسه تابلویی که واست میدوزم،چهار مغز آخه دوباره حالت تهوعم برگشته و کم میخورم و خیلی نگران شمام.

این چند روز اتفاقای مختلفی افتاد.

یکشنبه خونه عمو علی رفتیم من و شما باهم.خونه نوییشون هم بود.بنده های خدا واسه اینکه مامان از بوی غذا اذیت نشه جوجه و کوبیده گرفته بودن.منم یکم از حالت معمول بیشتر خوردم.رفتنی آقاجون و مادرجون لطف کردن رسوندنمون برگشت هم حدود ساعت ۱۲ عمو مهدی و عمه ملیحه و سبحان و باباحاجی و مامانی رسوندنمون.

خسته شدیم جفتمون ولی خوب بود خوش گذشت ولی جای بابایی خیلی خالی بود.

روز بعدش همه خانم ها باهم رفتیم پارک ریحانه حدود ۱۱رسیدیم و تا حدود ۷ هم برگشتیم خونه باباحاجی.تجربه خوبی بود فقط هوا گرم بود و من و زن عمو الهام بیشتر دراز کشیده بودیم آخه اونم یه نی نی داره که همین روزها بدنیا میاد.من کلا فقط کوکوسبزی و مویز و آب و ماست خوردم.ودیگه هییییچ هله هوله ای نخوردم😝

عصر که خونه باباحاجی رسیدیم نماز خوندیمو و عمه ملیحه جوشواره درست کرد و بابایی هم که رسیده بود و کلاس زبانشو رفته بود اومد پیشمون و باهم غذا خوردیم و بعد هم مامان حالش خوب نبود بلند شدیم بیایم خونه که زن عمو الهام دوباره واسه آش نذری فردا یادآوری کرد که بریم.منم یه کوچولو توی نذرش سهیم شدم.خدا قبول کنه از جفتمون.

رسیدیم خونه مادرجون با بابایی من حالم بهم خورد و هرچی خورده بودم😝😫تازه قبلش بابایی رفت دلستر بگیره بخورم شاید بهتر شم که دیگه به اون نرسید.

فکر کنم خیلی خسته بودم.دیگه من و بابایی سریع رفتیم خوابیدیم که باز من 😝نیارم.

روز بعدش هم یعنی سه شنبه صبح اینقدر خسته بودیم من و شما که دیگه نرفتم واسه آش و ترسیدم باز حالم بدبشه.که عصر زن عمو و مامانش واسمون قابلمه نذری آوردن دم خونه مادرجون و اومدن یکم نشستن و رفتن.

بازم آشش چرب بود و من کم خوردم تا کمتر اذیت بشیم.

خلاصه نفس مامان اینارو واست میگم که فقط بدونی این روزا واسه مامان و شما که تو دلشی چجوریه.

الان دو کتاب دارم میخونم یکیش به نام آبنبات هل دار خیلی طنزه 😂و حالمو خوب میکنه یکیشم تاریخیه عایشه بعد از پیغمبر😕.گاهی واسه شما خاطره مینویسم و گاهی گلدوزی.راستش یه دغدغه دیگه پروپوزال و پایان نامه است ولی هنوز سمتش نرفتم و با استادمم هنوز حرف نزدم😅😉😈😆.

دلم میخواد حالت تهوعم خوب بشه یکم برم بیرون و بازار و لباس بگیرم باست.بریم باهمدیگه شنا کنیم🏊پیاده روی کنیم🏃خلاصه کلی حال و هوامون عوض بشه.واست اسم انتخاب کنم و صدات کنم.

خلاصه که عزیزترین مامان الان که من دارم اینها را مینویسم گاهی وول خوردنتو مثل یه غلغلک کوچیک حس میکنم. شب ها که میخوابیم باهم کلی مراسم داریم وقتی میخوام از پهلو راست برم به چپ همش احساس میکنم بیدارت کردم😆ببخشید🙏گاهی هم دیگه از ساعت ۴صبح انگار کلی گرسنه میشی که معده مامان حتما باید همونجا پربشه تا بعد بتونیم بخوابیم.😊😄😴

عاشقتم...زود و خوب بزرگ شو عزیزکم.

خدا پناهت باشه عزیزم.

لاحول ولافوه الابالله العلی العظیم

بوووووووووس😚😘😙😍😘😚😙

من که الان نمیتونم ببوسمت.یه بوس میزارم رو دستم میزارم روشکمم تا برسه به صورت ماهت.مخصوصا بوس های سفارشی و از راه دور بابایی.😙😘😗😗😍

 

پسندها (2)

نظرات (0)